ՆυՈค੮ɿ८



مهم ترین چیزی که یادگرفتی چی بود?فهمیدم فرق آدمایی که بهشون میگم اعضای خانواده، با بقیه چیه.هیچکس به جز همون سه نفر ،هیچ اهمیتی به من نمی‌ده . وچیزایی که باهاشون میتونی در بقیه علاقه ایجاد کنی فقط داشتن موقعیت اجتماعیه خوبه،چیزی بیشتر از این بقیه رو مشتاق نمیکنه . و چقدر کم ارزش . وقتی دستات خالیه و زمین خورده ای ، دیگه اون جایگاه قبلی رو پیش بقیه نداری،مهم نیست به چه چیزایی اعتقاد داری ، مهم نیست چقدر بهشون اهمیت می دادی.

می‌دونی برام خیلی سخته  قبول کنم اینقدر احمق بودم که اطرافم پر اینجور آدمای کم ارزشیه ، که من یه روزی به  اینجور جاندارایی احترام میذاشتم.


هیچکی با لیوان شیشه ای قد بلندِ شیر کاکائو ی یخ نیومد تو اتاقم تا حرف بزنه :/ ولی امروز همه چی دُرس شد .چون من نمیخوام بقیه رو تغییر بدم .بلدم تنهایی همه چی رو درست کنم .شاید خودخواهی شدیدم باعث شده زیاد برای این چیزا وقت نذارم. ولی بعد از هر اتفاقِ این چنینی تنها چیزی که عایدم میشه بی تفاوت تر شدنه . توقعم از بقیه کم تر میشه .در حقیقت به عدم درکشون بیشتر پی میبرم و با خودم میگم :اکی بابا ، من ازین آدم چه توقعی میتونم داشته باشم . نهایتش چی می‌تونه ازین دربیاد که من برام مهم باشه .و بخوام توجه کنم بهش.یه وبلاگی رو دنبال میکنم که ته همه ی پستاش نویسندش می‌نویسه خدایا شکرت . کلی از حسای بدش می‌نویسه ،از تنهایی هاش و از چیزای مختلف ولی آخرش بلده بخش پرِ لیوانُ ببینه ، آخر همه ی حرفاش میگه به خاطر بهتر شدن حالم خدایا شکرت . چیزی که من اصن بلد نیستم.ادمی که ناسپاسه رو فقط باید ترک کرد . خودم همیشه همین کارُ میکنم .آدمای بی چشم و رو از نظر من لیاقت نگاه کردنم ندارن . غافل ازینکه من خودم آخرِهمه ی بی چشم و رو هام . حالا میخام مثل اون بلاگره آخر همه ی اتفاقات بدی که بعدش تونستم باهاشون قوی تر شم بگم خدایا شکرت .


کاش می دونستین تنها نتیجه ی رفتارای مسخرتون اینه که من هر چی تلاش میکنم حالمُ خوب کنم، رفتارمُ درست کنم زندگیم بهتر شه ، در عرض یک ساعت همشو، به معنای واقعی کلمه همشو خراب میکنین. گند میزنین به منو بعدش خیلی راحت جلوی تلویزیون لم میدین،فیلمتون رو میبینید و صداتونُ مث همیشه میندازین ته سرتون . کاش آدم تاریخ دقیق مرگشو میدونست.دیگه حوصله ی زندگی کردنُ ندارم.از واژه ی "کاش"متنفرم.

کاش یکی یه شیر کاکائو ی یخ که تو یه لیوان قد بلند بود و نی توش داشت، می‌گرفت دسش میاورد تو اتاقم، می‌گفت بیا حرف بزنیم :/ و خودش شروع میکرد به حرف زدن همونایی من دوس داشتم میگفت و من هیچی نمیگفتم و فقط گوش میدادم ، بعدش بغلم میکرد.چند دقیقه میموند و بعد می‌رفت برق خاموش میکرد و من می‌خوابیدم . صب که پا میشدم همه چی دُرس میشد.

آره خیلی زشت و بی ادبانه س وقتی خاله  م از کیلومترا اون ور تر اومده خونمون، من  اصن حوصله حرف زدن باهاشُ ندارم. و رفتم تو اتاقم درو بستم ، حتی غذام باهاش نخوردم .این حجم عوضی بودن حالمُ بهم میزنه ولی واقعا وقتی توو موقعیتشم نمیتونم جور دیگه ای رفتار کنم.کاش می‌تونستم برم یه شهر دیگه و دقیقا به همه بگم نیاز دارم تنها باشم ، نمی‌خوام هیچکس ببینم . 
ازینکه حتما باید یه عنوان کوفتی اون بالا بنویسم متنفرم متنفرم متنفرم اه


به طور کلی 

از همه ی نی که خوشبختی رو در همسر یک مرد بودن میبینن و این کاملا براشون راضی کنندس و بیشتر ازین چیزی رو نمی‌خوان ، متنفرم . 

از نی که خودشون رو دقیقا فدای یک آدم دیگه به جز خودشون میکنن، متنفرم . 

از یی که وقتی خودشون رو با ارزش میدونن که باردارن ، متنفرم .

و بیشتر از همه از تمـام مردایی متنفرم که به این رفتار توی جامعه دامن میزنن و اسم این اشتباه بزرگ دخترا همسرا و مادرای خودشون رو میذارن عاقلانه رفتار کردن . 

و چقدرم زیادین .


من حق اعتراض به هیچ چیزو ندارم ، چون وظیفه خودم رو درست انجام ندادم . هیچ وقت تا حداکثر توانم تلاش نکردم .هیچ اطلاعات ومهارت تکمیل شده ای ندارم .اینجور آدمی حق نداره از اهمال و سستی حرفی بزنه چون این کاریه که خودشم دقیقاً داره انجام میده . دیگه نمیخوام آدم بی موقعی باشم .


اینکه همیشه می‌خوام با رفتارم یچیزایی رو ابراز کنم و به زبون اوردن اون خواسته برام  سخته ، خیلی آزار دهندس چون معمولا کسی متوجه نمیشه :/ و من همیشه دیده نمیشم :/ برای مثال وقتی دارم با یکی آروم و یواشکی حرف میزنم خیلی احتمال داره که جوابمو بلند بلند بده :// آخه لعنتی وقتی باهات یواش حرف میزنن ینی نمیخوان کسی بشنوه تو هم باید یواش جواب بدی:// در هشتاد درصد مواقع این رو طرف نمیفهمه:/ یا وقتی در مورد اینکه امروز چی شده چی نشده و فلانی چی کار کرده چیزی نمی‌گم ، ینی اصن برام جذابیت نداره اینارو بشنوم :/ بازم در نود درصد مواقع طرف متوجه نمیشه و به حرفای بی سر و تهش ادامه میده :// یا وقتی تعارف نمیکنم به کسی که غذا برداره بخوره یا فلان چیو بخره یا هرچی، ینی من به شدت از تعارف کردن و اصرار کردن بدم میاد :// یا اینکه وقتی چیزیو به نسبت مساوی تلافی نمیکنم ، ینی متنفرم به یکی یه چیزی بدم اون سریع بیاد جبران کنه :// و حس مزخرف معامله کردن به آدم بده :/ ولی خب  اصن سراغ ندارم آدمی که دقیقا همه ی اینارو متوجه بشه :/ حتی یک نفر آشنا و غریبه نیست که این چیزا رو متوجه بشه :/// چقدر من تباهم ://
ب.ن:اینکه من نمیتونم بخوابم یه اتفاقِ وحشتناک فلج کنندس :/ و کاش یکی در این سرسرا پیدا بشه و احتمال بده بی خوابی "فلج کنندس" ://


مهم ترین چیزی که یادگرفتی چی بود?فهمیدم فرق آدمایی که بهشون میگم اعضای خانواده، با بقیه چیه.هیچکس به جز همون سه نفر ،هیچ اهمیتی به من نمی‌ده . وچیزایی که باهاشون میتونی در بقیه علاقه ایجاد کنی فقط داشتن موقعیت اجتماعیه خوبه،چیزی بیشتر از این بقیه رو مشتاق نمیکنه . و چقدر کم ارزش . وقتی دستات خالیه و زمین خورده ای ، دیگه اون جایگاه قبلی رو پیش بقیه نداری،مهم نیست به چه چیزایی اعتقاد داری ، مهم نیست چقدر بهشون اهمیت می دادی.می‌دونی برام خیلی سخته  قبول کنم اینقدر احمق بودم که اطرافم پر اینجور آدمای کم ارزشیه ، که من یه روزی به  اینجور جاندارایی احترام میذاشتم.

ب.ن:این آهنگ دقیقا بی ربطه :/ ولی چون عاشق گیتارشم

 


اینقد اینجا نالیدم که دیه حالم داره بهم میخوره :/خب من عذر میخوام اینقد چس ناله میکنم ،ازخودم و بقیه :/ولی من فعلا همش طبع چس نالم فعاله:/ و البته طبع شعرمم فعاله :/نوع خاصی شعرمیگم :/و حالا چرا اینارو میگم؟:/چون امروز که ع خواب پا شدم ،دیگه اصن انگار هیچی نشده بود:/ همه چی اروم بود و من چقدر خوشبخت بودم واینا :/ بعد خیلی غیر اتفاقی اومدم اینجا و یادم اومد اهااا من خودمُ امروز باید چس میکردم:/ولی خب دیگه از وقتش گذشته بود و دیر شده بود:/ و خب اصن یادم نمیاد بازم مطلبِ پستِ قبل رو :/(مطلب!!ایح ایح ایح):/

هر روز تصمیم میگیری یکی دیگه از آدمای زندگیت حذف کنی . بعضیا شیفت دیلیت بعضیا فقط دیلیت . آخه بدیش اینجاس بعضیا حذف نشدنی ان:/.همه چی خوب و عالیه وقتی سطحیه . 
آخه اگه روی تاریکمُ بهت نشون بدم ،منُ نگه نمیداری :/ اگه قلبم روی تو باز کنم و روی ضعیفمُ بهت نشون بدم ،میری داستانتُ به رولینگ استون می‌فروشی:/بچه ها رو هم با خودت می‌بری:/وسایلمم می‌فرستی بره:/اینقد بده :/ 
آخه اینا چیزایی نیستن که کسی تحملشُ داشته باشه ، کو محرم راز :/ کو محرم دل :/ اصن محرم سیری چند بابا ://

مهم ترین چیزی که یادگرفتی چی بود?فهمیدم فرق آدمایی که بهشون میگم اعضای خانواده، با بقیه چیه.هیچکس،هیچ اهمیتی به من نمی‌ده . وچیزایی که باهاشون میتونی در بقیه علاقه ایجاد کنی فقط داشتن موقعیت اجتماعیه خوبه،چیزی بیشتر از این بقیه رو مشتاق نمیکنه . و چقدر کم ارزش . وقتی دستات خالیه و زمین خورده ای ، دیگه اون جایگاه قبلی رو پیش بقیه نداری،مهم نیست به چه چیزایی اعتقاد داری ، مهم نیست چقدر بهشون اهمیت می دادی.می‌دونی برام خیلی سخته  قبول کنم اینقدر احمق بودم که اطرافم پر اینجور آدمای کم ارزشیه ، که من یه روزی به  اینجور جاندارایی احترام میذاشتم.

ب.ن:این آهنگ دقیقا بی ربطه :/ ولی چون عاشق گیتارشم

 


مغز عزیز کوفتی ام ،تو خعلی زبان نفهم و احمق هستی و من میخواهم از تو جدا شوم .از ته قلبم عاشقت هستم مغز عزیز و کوفتی ام.ولی من باید از تو جدا شوم . تو مرا به فاک داده ای مغز عزیز و کوفتی ام  . تو با من آن کاری را کردی فرهاد با شیرین نکرد:/کاش میشد دهانت را ببندی. من دیگر تحمل شنیدن وراجی هایت را ندارم . تو هر بار اشک مرا در می آوری، مغز عزیز و کوفتی ام. من دیگر نمی‌خواهم با تو ادامه دهم و اصلا میدانم که از اول دعوایمان سر این بود که تو همش حرف خودت را می‌زدی و من حرف خودم را و ما با هم تفاهم نداریم .مثلاً تو میگویی بچه میخواهی من میگویم با بچه مخالفم :/ تو میگویی تن لشت را جمع کن و یک حرکتی به خودت بده ،و حالت را بهم میزنم و عمرت را حرام میکنم و من نمیخواهم تن لشم را جمع کنم و راحتم :/ و میخواهم بخوابم :/ و نمی‌خواهم زبان بخوانم و میخواهم همینطور پسرفت کنم تا بمیرم :/ ولی تو هر بار که دعوایمان میشود قلب مرا می‌شکنی و هرچه دلت میخواهد میگویی ، بعدم ادعا میکنی عاشقم هستی و تا آخر عمرم با من می‌مانی . آری تو تا آخر عمر با من می‌مانی و مرا با دستان خودت می‌کشی :/من دیگر تحمل تورا ندارم مغز عزیز و کوفتی ام . نمی‌گذاری بخوابم :/ و من دایم لش و خسته هستم و انرژی ام را میگیری بس که زر میزنی.گاهی وقت ها میخواهم  تورا از پشت بام پرت کنم پایین و بیفتی رو موزاییکا و پَچ شوی و من دلم خنک شودو در بعضی نقاطم هم عروسی بر پا کنم:/ مغز عزیز و کوفتی ام .

اینقد اینجا نالیدم که دیه حالم داره بهم میخوره :/خب من عذر میخوام اینقد چس ناله میکنم ،ازخودم و بقیه :/ولی من فعلا همش طبع چس نالم فعاله:/ و البته طبع شعرمم فعاله :/نوع خاصی شعرمیگم :/و حالا چرا اینارو میگم؟:/چون امروز که ع خواب پا شدم ،دیگه اصن انگار هیچی نشده بود:/ همه چی اروم بود و من چقدر خوشبخت بودم واینا :/ بعد خیلی غیر اتفاقی اومدم اینجا و یادم اومد اهااا من خودمُ امروز باید چس میکردم:/ولی خب دیگه از وقتش گذشته بود و دیر شده بود:/ و خب اصن یادم نمیاد بازم مطلبِ پستِ قبل رو :/(مطلب!!ایح ایح ایح):/


دلم برای بوی رنگ ، قلمو ، تینر ، کلاس نقاشی ، صندلی چوبی تنگ شده . دلم برای عصرای کلاس نقاشی تنگ شده. اوف چقد هوا خوبــه! انگار خودمُ توی خودم حبس کردم .کاری که واقعا میخوامُ نمیکنم .می‌خوام خودمُ بزنم به در و دیوار:/ از اجبار متنفرم متنفرم متنفرم:/ . قول میدم این آخرین اجبار زندگیمه:/.اولش خوب بودا اصن :/ همه چی همیشه به کامم بود .اصن مشکل از وقتی شروع شد که تن دادم به اجبار شرایط. منظورم این نیست آدمی منُ مجبور به کاری کرده باشه. خودم خودمُ تسلیم شرایط کردم .

ب.ن: وی هیچوقت از نقاشی با رنگ روغن خوشش نمی آید :/ ولی دوست دارد از نزدیک شاهد ماجرا باشد :/ نقاشی رنگ روغن از دور دلپذیر است ، نه وقتی قاطی آن میشود ://



از زر زدن های لوس متنفرم :/ کلا بعضی وقتها حالم را بهم میزنم.بعدش هم حس خودکشی بهم دست میدهد . من موجودی شفاف هستم :/ یعنی اگر نگویم حضور دارم عمرا دیده نمیشوم :// مثلاً ممکن است مادر آدم با آدم برود بیران و برگردد و به محض برگشتن یادش برود با آدم رفته است بیران :// و حس کند تنهایی رفته است هوا را بخورد://و هرچه نشانی میدهی بازهم فایده ندارد :/ ینی نشانی هارا یادش است ولی مرا نه :/ و همش می‌گوید, عه تو از کجا میدونی?:/عه تو از کجا میدونـی?://عه تو از کجا میدونــی?:/// 
یا مثلاً ممکن است برویم مهمانی:/ از همان ها که یک نفر پذیرایی می‌کند و خیلی مسخره هستند و باید بنشینی ،ادب را رعایت کنی و اینها ://و من درهمشان حالت تهوع داشته ام :/ موقع پذیرایی خیلی محتمل است از من رد بشود :// و یادم است وقتی مدرسه میرفتم :/ کسی که برگه پخش میکرد مرا جا می انداخت معمولا:// و برای همین از یه وقتی به بعد خودم داوطلب میشدم برگه ها را پخش کنم :/// البته حق با شماست،اگر آدم شفافی نباشید حتما فکر میکنید اغراق میکنم :/ ولی خب واقعی است و دیگر باورش به من مربوط نمیشود :/ البته شفاف بودن خیلی هم مفید است :/ و من همیشه به بیشتر شفاف بودن دامن زده ام :/ البته خب بدی هایی هم دارد :// خب این وراجی های بی سر و ته و پرده برداری از یکی از نفرین هایم بخاطر این بود که میخواستم از نادیا و سارا و‌ بابا بزرگش (که به نظر من بهترین بابابزرگ عالم است :/ کلا خیلی تو دلبرو و خعلی پدر بزرگ است و اصلا آنقدر هست که منهم میخواهم://)و اون و اون و اون :// که حال ندارم اسمشان را بیاورم :/ و از یک چیزهای دیگری که هیچوقت حالشان را ندارم که اسمشان را بیاورم بگویم :/ ولی تبدیل شدند به ای دری وری ها درباره ی شفاف بودن :| 
البته من علاقه ی شدیدی به فشار دادن انگشتم روی این صفحه کلید کوفتی دارم :/// 
+ در همین لحظه متوجه شده ام که یک نفر مرا به صورت خاموش دنبال میکند :/ اگر خواهرم هستی ، برو بیران:/ و دیگر پشت سرت را نگاه نکن:/

احتیاج دارم یکی ازم تعریف کنه :/وَ یکی بیاد بهم بگه بهت امید دارم. به  باور (کسی که منُ می‌شناسه) احتیاج دارم .دیگه ته کشیدم می‌دونی . درسته که من خیلی کارای بی ربطی قبلا کردم وَ میدونم تلاشی نکردم .ولی پشت سر هم که شکست بخوری .نمی‌دونم. خیلی سعی کردم به این نیازمندی،اعتراف نکنم .بزرگترین آرزوم فک کنم این باشه یه آدمی رو کنارم داشته باشم، بدون اینکه چیزی بگم، بتونه بفهمه چی برام بهتره .
+اگه نظر می‌دین ادرستون رو هم بذارید چون بعضی وقتا یچیزایی رو میخام ج بدم :/ بعد نمیشه :/ بعد همش می‌خوام ج بدم هی نمیشه ://
+بعد یچیز دیگه :/ وقتی داشتم بالایی هارو تایپ میکردم گفتم منظورم یه آدمیه منو بشناسه :/ و به هیچ وجه منظورم آدمایی که این جمله هارو خوندن نبوده ://// و چون اینجا من فقط پیرامون خودم و مزخرفات تکرار شونده در مغز خودم مینویسم :/ لازم داشتم چیزی که هی دارم تکرارش میکنم رو یجایی که حس میکنم یه آدمی میبینتش بنویسم :/ حالا اصن آشنا و ناآشنا بودن اون آدم مهم نیست :/ چون اصلا برای دیدن عکس العملی از طرف بقیه اینا گفته نمیشه:/ ینی فقط دنبال شنونده ای:/که یه وقتایی هم یه سری به معنی توجه یا رد و تایید برات ت بده :/
+بعد بازم یچیز دیگه :/ اینکه دوس دارم یه آدمی رو بشناسم که بدونه چه رفتاری با هر آدمی مناسبه ینی مثلا من الان مستقیما اومدم گفتم چه چیزی حالم رو خوب می‌کنه :/ ولی خب وقتی همچین نیازی رو بیای مستقیما به نزدیکانت بگی دیگه فایده ای نداره :/ و خیلی خنده داره :/ ولی ممکنه یه آدمِ نمی‌دونم شاید باهوشی:/باشه که بتونه درک کنه چی بهتره به یکی در موقعیت من مثلا بگی:/, چی مناسب تره :/ وگرنه توی هری پاترم کسی نبود بیاد مغز این و اونُ بخونه ://و خیلی مسخره س من بخوام توقع داشته باشم یکی مغزمو بخونه :///

از زر زدن های لوس متنفرم :/ کلا بعضی وقتها حالم را بهم میزنم.بعدش هم حس خودکشی بهم دست میدهد . من موجودی شفاف هستم :/ یعنی اگر نگویم حضور دارم عمرا دیده نمیشوم :// مثلاً ممکن است مادر آدم با آدم برود بیران و برگردد و به محض برگشتن یادش برود با آدم رفته است بیران :// و حس کند تنهایی رفته است هوا را بخورد://و هرچه نشانی میدهی بازهم فایده ندارد :/ ینی نشانی هارا یادش است ولی مرا نه :/ و همش می‌گوید, عه تو از کجا میدونی?:/عه تو از کجا میدونـی?://عه تو از کجا میدونــی?:/// 
یا مثلاً ممکن است برویم مهمانی:/ از همان ها که یک نفر پذیرایی می‌کند و خیلی مسخره هستند و باید بنشینی ،ادب را رعایت کنی و اینها ://و من درهمشان حالت تهوع داشته ام :/ موقع پذیرایی خیلی محتمل است از من رد بشود :// و یادم است وقتی مدرسه میرفتم :/ کسی که برگه پخش میکرد مرا جا می انداخت معمولا:// و برای همین از یه وقتی به بعد خودم داوطلب میشدم برگه ها را پخش کنم :/// البته حق با شماست،اگر آدم شفافی نباشید حتما فکر میکنید اغراق میکنم :/ ولی خب واقعی است و دیگر باورش به من مربوط نمیشود :/ البته شفاف بودن خیلی هم مفید است :/ و من همیشه به بیشتر شفاف بودن دامن زده ام :/ البته خب بدی هایی هم دارد :// خب این وراجی های بی سر و ته و پرده برداری از یکی از نفرین هایم بخاطر این بود که میخواستم از نادیا و سارا و‌ بابا بزرگش (که به نظر من بهترین بابابزرگ عالم است :/ کلا خیلی تو دلبرو و خعلی پدر بزرگ است و اصلا آنقدر هست که منهم میخواهم://)و اون و اون و اون :// که حال ندارم اسمشان را بیاورم :/ و از یک چیزهای دیگری که هیچوقت حالشان را ندارم که اسمشان را بیاورم بگویم :/ ولی تبدیل شدند به ای دری وری ها درباره ی شفاف بودن :| 
البته من علاقه ی شدیدی به فشار دادن انگشتم روی این صفحه کلید کوفتی دارم :/// 
+ در همین لحظه متوجه شده ام که یک نفر مرا به صورت خاموش دنبال میکند :/ اگر خواهرم هستی ، برو بیران:/ و دیگر پشت سرت را نگاه نکن:/

احتیاج دارم یکی ازم تعریف کنه :/وَ یکی بیاد بهم بگه بهت امید دارم. به  باور (کسی که منُ می‌شناسه) احتیاج دارم .دیگه ته کشیدم می‌دونی . درسته که من خیلی کارای بی ربطی قبلا کردم وَ میدونم تلاشی نکردم .ولی پشت سر هم که شکست بخوری .نمی‌دونم. خیلی سعی کردم به این نیازمندی،اعتراف نکنم .بزرگترین آرزوم فک کنم این باشه یه آدمی رو کنارم داشته باشم، بدون اینکه چیزی بگم، بتونه بفهمه چی برام بهتره .
+اگه نظر می‌دین ادرستون رو هم بذارید چون بعضی وقتا یچیزایی رو میخام ج بدم :/ بعد نمیشه :/ بعد همش می‌خوام ج بدم هی نمیشه ://
و خب چون نمیشه ج بدم همینجا جوابُ می‌نویسم :/ 
+ وقتی داشتم بالایی هارو تایپ میکردم گفتم منظورم یه آدمیه منو بشناسه :/ و به هیچ وجه منظورم آدمایی که این جمله هارو خوندن نبوده ://// و چون اینجا من فقط پیرامون خودم و مزخرفات تکرار شونده در مغز خودم مینویسم :/ لازم داشتم چیزی که هی دارم تکرارش میکنم رو یجایی که حس میکنم یه آدمی میبینتش بنویسم :/ حالا اصن آشنا و ناآشنا بودن اون آدم مهم نیست :/ چون اصلا برای دیدن عکس العملی از طرف بقیه اینا گفته نمیشه:/ ینی فقط دنبال شنونده ای:/که یه وقتایی هم یه سری به معنی توجه یا رد و تایید برات ت بده :/
 یچیز دیگه :/ اینکه دوس دارم یه آدمی رو بشناسم که بدونه چه رفتاری با هر آدمی مناسبه ینی مثلا من الان مستقیما اومدم گفتم چه چیزی حالم رو خوب می‌کنه :/ ولی خب وقتی همچین نیازی رو بیای مستقیما به نزدیکانت بگی دیگه فایده ای نداره :/ و خیلی خنده داره :/ ولی ممکنه یه آدمِ نمی‌دونم شاید باهوشی:/باشه که بتونه درک کنه چی بهتره به یکی در موقعیت من مثلا بگی:/, چی مناسب تره :/ وگرنه توی هری پاترم کسی نبود بیاد مغز این و اونُ بخونه ://و خیلی مسخره س من بخوام توقع داشته باشم یکی مغزمو بخونه :///

بدون شک همزاد پندارترین انیمه ای که دیدم Darker than black ـه ، تا حالا :/ حس میکنم اگه اینُ به کسی نمی گفتم میمیردم:/ بعدهمزادپندارترین ینی چیزی که تونستم خیلی باهاش ارتباط برقرار کنم و خودمُ توش ببینم :/ "هی" هم خیلی مرد دوس داشتنی ای بود :/ خعلی:/ خعلی خعلی :/ خعلی خعلی خعلی ://
اینقد همشُ دوس داشتم که نمیتونم بگم چه تیکه هاییشُ دوس دارم:/


این موضوع که وقتی نمیدانیم چه بگوییم سعی میکنیم مدام لبخند چندش آور بزنیم و یک چیزی بگوییم صرفا برای اینکه چیزی گفته باشیم خیلی آزار دهنده است .میشود فقط سکوت کرد .یعنی همان کاری را کنیم که مغزمان فریاد میکشد که جمله ی مناسبی سراغ ندارم. چند روز پیش داشتم به این فکر میکردم که آدمها میتوانند از هر چیزی بد استفاده کنند :/ کلا همیشه این بخش نحوه ی استفاده خیلی لنگ میزند. حالا میخواهد اینترنت باشد یا یک اموجی و یا حتی این :)» :| این اموجی ():| همینی که دارد از شدت خنده از چشم هایش اشک میریزد و مامان باباها اولش با گریه اشتباهش میگیرند :| اینکه مامان باباهای ما این را با گریه اشتباه میگیرند هم خیلی ناراحت کننده ست .مثل اینکه آنها با خنده در این حد آشنایی ندارند:|خب بگذریم از مامان باباهای دهه پنجاهی و چهلی مان :/ داشتم میگفتم که واقعا خیلی مزخرف است که حتی شور استفاده از این لعنتی را هم در آورده اید :| واقعا با توجه به اینکه ایرانی ها آدمهایی هستند که دیر میخندد باور کنید جمله های مسخره و بعضاً بی ربطتان حتی لبخند را هم به لب آدم نمی‌آورد :/ حالا اینکه چطور خودتان می‌خندید را دیگر نمیدانم ولی دیگر شورش درآمده آقا.یعنی چه ته هر جمله ی بی مزه یک ()?:/ به هر حال فقط میخواستم بگویم اموجی خنده ی کمتر روابط بهتر و اینها :| و خب بدتر از این قضیه هم قضیه ی علامت سوال است ، یک هشتاد تا علامت سوال برای پرسیدن حال :| (خوبی؟؟؟؟):////…چون نمیشد به هر که با آدم چت میکند بگویی میشود اینقدر لبخند یا ازون اموجی ها نگذاری? یا اینکه نمیشد به بعضی‌ها با توجه به موقعیت شان پیش آدم :| گفت میشود اینقدر علامت سوال نگذاری? ، دیگر اینجا غر هایم را زدم :| مثل همیشه البته ، البته حالا که فکرش را میکنم من هم عن این (:/) را درآورده ام ://


امروز جمعه است و من سرم درد میکند ، من همیشه از این ساعت روزهای جمعه متنفرم .چون نمیشود پنجره ها را باز کرد و سرسام نگرفت.خانه ی ما جای خیلی مزخرفی است.البته شاید از نظر بعضی ها اصلا هم جای گندی نباشد ولی من دیگر تحملش را ندارم . من آرزو دارم در یک محله ی مسی بین خانه های آدمهای دیگر زندگی کنم . نه در وسط بازار ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌یا نزدیک مصلی .بله امروز جمعه است و امام جمعه دارد حلق خودش را جر میدهد و مدام چرند می‌گوید .دارد جاخالی خودش را پاره میکند و زور میزند .نمیدانم برای چه .نمیدانم این دست آدم ها کی میخواهند این قضیه را درک کنند که پشت میکروفون نباید عربده کشید، چون خودش کارش این است صدا را زیاد کند . و اصلا بی معنی است این همه داد و بی داد پشت میکروفون . حتی وانتی سبزی فروش هم میفهمد پشت میکروفونش نباید عربده بکشد . اه اه اه . میدانید اگر این پنجره ی کوفتی را باز کنم حس میکنم دقیقا وسط مصلی نشسته ام :/ دارد زور میزند و می‌گوید مرررگ بر امریـکّااا :/// چقدر کار بچگانه ای اصلا ://مثلاً امریکایی ها نمی‌توانند راه بیفتند تو ی خیابان و دادبزنند مرگ بر ایران?:/ خب خیلی کار بی معنا و احمقانه ای است :/ اگر میخواهید ارواح عمه تان و ارواحِ آن شکم بزرگتان، پوز آمریکا را بزنید بهتر است کمتر فاسد باشید ، بهتر وظیفه کوفتی تان را انجام دهید :/ انگار با این وقت تلف کردن ها پیشرفت میکنید :/// من واقعا نمی فهمم  :/// واقعا دیگه تحمل این صدا رو ندارم :/ اخیش تموم شد

موبایل هوشمند یک چیز مزخرفی است که اختراع شده است :|شاید بشود گفت بدترین اسباب بازی دنیا است و من ازش متنفر ام :| البته من خیلی خیانت کارم که دارم به ان یگانه رفیق دوران سخت توهین میکنم :((( میخوام سر بنهم به بالین و تا صب گریه کنم اصن:/

و اما ، دوری . 

دوری شکل های مختلفی دارد ، که همه شان مزخرف و زشتند . 

یک وقتی هست که دوری ، فاصله جغرافیایی است . فکر کن تو و دلبر دو سر دنیا زندگی می کنید . تو این گوشه نقشه دنیایی ، روزت را با فکرهای تلخ شروع کرده ای ، دلبرت آن طرف دنیا برایت بوسه ای مجازی می فرستد و می گوید شب بخیر و می خوابد و تو می مانی و یک روز طولانیِ زشتِ سردِ بی صدای او . 

یک وقتی هم هست که دوری ، دوری دلهاست . تو دوستش داری و او بی اعتناست ، یا برعکس . که چه دردی دارد تکاپوی ناامیدانه و یک نفره برای زنده کردن یا زنده نگه داشتن عشقی که انگار قرنهاست مرده و جنازه اش هم گوشه قبری به وسعت دو دل پوسیده . 

یک شکلش هم دوری اجباری است . کسی را دوست داری که بر اساس قواعد مزخرف دنیای آدم بزرگها سهم تو نیست ، و حتا فکر کردن به او هم ممنوع است . مثلا در مسیجی برایت می نویسد چه خوب که دوباره می نویسی ، تو جانت پر می کشد که برایش بنویسی چه خوب که این همه بیتاب شراب بودن توام ، ولی نباید . و می نویسی ممنون از شما . و میخوابی و خواب گرگ پیری را می بینی که تو را می درد و صورتش شبیه صورت خود توست . 

می بینی ؟ دوری شکلهای مختلفی دارد . می توانم تا صبح برایت بنویسم . 

میان این همه تنوع عذاب ، یک وقتی اما هست که مبتلا می شوی به عمیق ترین شکل دردِ دوری . یک روز روبروی آینه می ایستی ، به خودت نگاه می کنی . و کم کم درد در گوشه سمت چپ پیشانیت هار می شود ، و تو را وادار می کند مرور کنی که چقدر دوری افتاده میان کسی که هستی ، و کسی که دوست داشتی باشی . چه خاک سوخته بی برکتی می شود آینه . 

دوری شکلهای مختلفی دارد ، که همه شان مزخرف و زشتند

حمید سلیمی

                                     COPY+PASTE


جدیدا خیلی همه چی زود تموم میشه . مثلا الان ساعت ده شبه ولی بهش میخوره شیش باشه :/این وضعیت خیلی کلافه کننده س . من همیشه با زمان مشکل داشتم . البته خب زمان هیچ دوستی نداره.مثلا الان از نظرم چند وقته سنم تغییری نکرده :/ولی گویا هر نه دی سنم تغییر میکنه ://در واقع هر لحظه:/ولی من که باورم نمیشه :/ اصولا از قضیه ی شمردن بدم میاد، از بچگی بدم میومده.حس میکنم هنوز به اون زمانی که همه میگن اومده و تمومم شده نرسیدم :|نمیدونم چه مرگمه .من یه مدت طولانیه که گذر زمانُ حس نمیکنم.

امروز تولد ۱۷ سالگی خواهرم بود.فک کن ۱۷ سالگی.من که باورم نمیشه.دیگه خانومی شده برای خودش .میدونید تولد لاقل این خوبی رو داره که آدم یادش میفته خواهر کوچولوش حالا دیگه بزرگ شده ، برا خودش خانومی شده. ا اینکه اینقد بزرگ شده بغضم گرفته:// خب من هیچیم عین آدم نی :// دیگه باید بیشتر مواظب رفتارم باشم .سال دیگه خواهر کوچولوم ۱۸ سالش میشه :/.از ته ته ته قلبم دوسِت دارم . عمیق ترین آرزوی زندگیم برا توعه خواهر کوچولو( البته می‌دونم از نظرت لوس حرفیدم :/ و میخوای الان از هفت جا قطع نخاعم کنی ://) یاد همه ی وقتایی که رو پات خوابیدم و زار زدم یاد همه دعواهاهمه خنده ها .
یه بغل بزرگ خواهری .
از خدا برای اینکه تورو به من داد خیلی خیلی خیلی  ممنونم .و اینکه وقتی بزرگ شدی یادت نره منو همیشه خونه ت دعوت کنی ، برای صرف ناهار یا شام البته :/ چون میدونی که من حوصله ی آشپزی ندارم :/ و احتمالا فقط خونه ی تو غذای گرم و دلچسبمو پیدا میکنم :/ یادت نره هیچوقت تنهام نذاری چون من از سوسک میترسم و این یه رازه چون به همه میگم نمی‌ترسم :/ یادت نره بهم سر بزنی چون من یه آدم فوق العاده م که تو سعادت آشنایی باهاشُ داشتی :/ و اینکه بذاری من برا یچیزای خونه ت نظر بدم آخه می‌دونی که من دوس دارم تو چادر یا غار زندگی کنم :/ البته این مورد آخر به نظرم غیر ممکنه :/ منظورم نظر دادنه :/ .
و 

این آهنگ رو اصن دوس دارم تو این پست بذارم :/ 

 


بعضی رفتار ها خیلی مسخره ان و واقعا لازمه که برگردی و به طرف بگی که داری چرند میگی،و خب اگه نمیخوای جمله‌ی :اینقدر چرت نگو رو بشنوی بهتره بفهمی چی میگی :/مثلاً یکی اومده کلاس زبان گذاشته ، و هزینه ش رو هم خودش با انتخاب خودش تعیین کرده. هیچکس از کسایی که داوطلب شدن توی کلاسش شرکت کنن  هیچ پیشنهادی در مورد هزینه ی کوفتی کلاسش ندادن. و بعد همش ایشون درحال منت گذاری سر این هستن که هزینه ی کلاس من خیلی پایینه:///و شما باید خیلی بیشتر پرداخت میکردین :/ یک جوری که انگار ایشون دارن لطف میکنن :///
خب به ما چه ?:/ مگه ما گفتیم هزینه ش چقد باشه?:/ چرا همیشه ما منت چیزای نامربوط رو سر هم میذاریم ?:/انگار کلاس زبان قحطه :/یا ایشون خیلی آدم خاصی هستن که میخوان تدریس کنن:/ واقعا درکتون نمیکنم :/واقعا خیلی غیر حرفه ایه اینطوری در مورد هزینه ی یه کلاس با شرکت کننده ها صحبت کردن :///

امروز تولد ۱۷ سالگی خواهرم بود.فک کن ۱۷ سالگی.من که باورم نمیشه.دیگه خانومی شده برای خودش .میدونید تولد لاقل این خوبی رو داره که آدم یادش میفته خواهر کوچولوش حالا دیگه بزرگ شده ، برا خودش خانومی شده. ا اینکه اینقد بزرگ شده بغضم گرفته:// خب من هیچیم عین آدم نی :// باید بیشتر مواظب رفتارم باشم .سال دیگه خواهر کوچولوم ۱۸ سالش میشه :/.از ته ته ته قلبم دوسِت دارم . عمیق ترین آرزوی زندگیم برا توعه خواهر کوچولو( البته می‌دونم از نظرت لوس حرفیدم :/ و میخوای الان از هفت ناحیه قطع نخاعم کنی ://) یاد همه ی وقتایی که رو پات خوابیدم و زار زدم یاد همه دعواهاهمه خنده ها .حتی همه ی متنفر شدنهای لحظه ای ://
یه بغل بزرگ خواهری .
از خدا برای اینکه تورو به من داد خیلی  ممنونم .و اینکه وقتی بزرگ شدی یادت نره منو همیشه خونه ت دعوت کنی ، برای صرف ناهار یا شام البته :/ چون میدونی که من حوصله ی آشپزی ندارم :/ و احتمالا فقط خونه ی تو غذای گرم و دلچسبمو پیدا میکنم :/ یادت نره هیچوقت تنهام نذاری چون من از سوسک میترسم و این یه رازه چون به همه میگم نمی‌ترسم :/ یادت نره بهم سر بزنی چون من یه آدم فوق العاده م که تو سعادت آشنایی باهاشُ داشتی :/ و اینکه بذاری من برا یچیزای خونه ت نظر بدم آخه می‌دونی که من دوس دارم تو چادر یا غار زندگی کنم :/ البته این مورد آخر به نظرم غیر ممکنه :/ منظورم نظر دادنه :/ .
و 

این آهنگ رو اصن دوس دارم تو این پست بذارم :/ 

 


آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها